محل تبلیغات شما



هرچی داشتی دادی آقا از کَرَمت
یعنی میشه یه روز ساخته شه حرمت؟
خادم تو باشم با پدر مادرم
هروقت دلتنگتم سمت تو بپرم
میخونم برا تو بازم با چشم خیس
پس کرببلامو بیا و بنویس.

ای سلطان کَرَم

سایه‌ی رو سَرَم

کی گفته غریبی

خودم نوکرتم.

 

+مجنون حسنم==»(گوش بدید)


و اما حق کسی که تو را آزاد کرده،
 اگر بدانی که او از دارایی خود هزینه کرده
 و تو را از ذلت و وحشت بردگی نجات داده
 و عزت و لذت آزادی را به تو هدیه کرده
 و تو را از اسارت رهایی بخشیده 
و زنجیر بردگی ات را پاره کرده است 
و بوی خوش آزادی را به مشامت رسانده
 و از زندان ستم رهایی ات داده 
و در این راه از دارایی خود کاسته است، 
آن وقت پی خواهی برد که او نزدیکترین فرد به تو بعد از خویشاوندان توست در زندگی و پس از مرگ
 و باور خواهی داشت که او شایسته ترین مردم است که برای خدا کمک و همراهی و یاری اش کنی 
و در زمانی که به تو نیاز دارد، هیچگاه کار خودت را بر کمک به او ترجیح ندهی.


این هفته یکی دیگه از کتاب های مصطفی مستور رو تموم کردم.

عشق و چیزهای دیگر اسم این رمانش بود.ماجرای داستان توی یه زیرزمین اجاره ای اتفاق می افته که  سه تا تخت داره و سه تا پسر جوون هر کدوم با دنیاهای متفاوت توی اون اتاق زندگی می کنند؛

کریم جوجو توی کار بیزینس و دغدغه اصلیش فقط پوله. مدام درگیر خرید و فروش چشم مصنوعی،گربه ایرانی، مارمولک و هر چیز دیگه ای که سود داشته باشه!

هانی یادگاری دانشجویی_اصالتا اهوازی_ که بعد از تموم شدن درسش ترجیح میده توی تهران بمونه و بخاطر همین یکی از تخت های اون زیرزمین رو اجاره میکنه، هانی یه روز که میره بانک، عاشق دختری به اسم پرستو میشه.

مراد سرمه

اکثرا توی داستان های مستور، یه شخصیت کاملا متفاوت از بقیه وجود داره که عوام، دیوونه خطابش میکنند.توی این داستانش هم شخصیت مراد سرمه عجیب غریبه.

دانشجو نیست، شب ها عکاسی میکنه، روزها میره با پیرمردها و پیرزن ها صحبت میکنه و صداشونو ضبط میکنه، با گربه ها و با درخت ها حرف میزنه و.

یه شب، هانی که از درد عشق به خودش می پیچیده همراهِ سرمه میره شبگردی. فکر میکنه سرمه میتونه کمکش کنه.این تیکه های داستانو خودتون بخونید بهتره:

گفتم: ناراحت نمیشی اگه بگم حتی یک کلمه هم از حرف هات نمیفهمم؟

سرمه خم شد تا سنگی را که وسط تقاطع اشکان و کوچه ی هفتم افتاده بود، از زمین بردارد. سنگ را با احتیاط گذاشت زیر درختی گوشه ی خیابان. طوری با احترام این کار را کرد که من احساس کردم بیشتر نگران سنگ است تا پای عابران.

گفت:من دارم سعی میکنم درباره ی مشکل تو و پرستو حرف بزنم. دارم سعی میکنم توضیح بدم با عشق چه‌کار کنی.

گفتم: اگه برای من داری توضیح میدی باید بگم متاسفانه من کمی خنگم.

مدتی هر دو ساکت شدیم و تنها تندتند از کوچه ی هفتم قدم زدیم سمت غرب.

چند قدم که برداشت گفتم: موسی گفت از چنار توی خونه‌ش بهش سیب دادی، درسته؟

ایستاد و بدون اینکه صورتش را برگرداند چندلحظه مکث کرد. بعد برگشت به طرفم و گفت: اهمیتی داره؟

گفتم: منظورت چیه که اهمیتی داره؟معلومه که اهمیت داره.

زیر دیواره ی پل هوایی بودیم و صورتش را توی تاریکی خوب نمی دیدم. به طرفم آمد و همین طور که جلو می آمد تندتند حرف میزد.

گفت: احتمالا برای تو و خیلی های دیگه این چیزها به این دلیل اهمیت دارند چون عجیبند. هانی، من به تو میگم اگه یه ذره فکر کنی، اگه یه ذره رو موضوع تمرکز کنی می بینی که این چیزها اصلا عجیب نیستند. یعنی اگه هم عجیب باشند نسبت به چیزهایی که واقعا عجیبند اصلا اهمیتی ندارند. منظورم اینه اگه هرروز از درخت چنار، سیب بیرون بیاریم کم کم دیگه کسی تعجب نمیکنه. وقتی یه چیز رو مدام تکرار کنی دیگه نه جالبه نه عجیب. اما خود سیب و چنار چی؟

حالا درست ایستاده بود چند سانتی‌متری صورتم. آنقدر نزدیک شده بود که با اینکه هوا تاریک بود، میتوانستم تمام جزئیات صورتش را ببینم. سگی از دور چندبار پارس کرد و بعد ساکت شد.

مراد گفت: اگه یه ذره فکر کنی می بینی اینکه سیبی هست و چناری هست یا اون سنگ وسط آسفالت هست، خودشون عجیب‌ترین چیزهای عالمند که میتونند بزرگترین نابغه ها رو تا ابد گیج کنند. و البته گیج هم کردند.منظورم اینه به جای فکر کردن به نسبتِ بین چیزها، به چیزها، به خود چیزها فکر کن. به بودن چیزها. من واقعا نمی فهمم کسی که از بیرون اومدن سیبی از چناری شگفت زده میشه چه طور خود سیب و چنار مبهوتش نمیکنه؟

دست هایم را از سرما گذاشتم توی جیب های شلوارم و قرص های منییر را لمس کردم.

مراد با صدای گرفته ای گفت: من دارم دقیقا درباره ی تو و پرستو حرف میزنم. به نظر من حق با اونه و تو هم اگه میخوای باش زندگی کنی بهتره به جای عشق به او، به خود او، فکر کنی چون عشق یه روز تموم میشه اما پرستو هیچوقت تموم نمیشه.

عینکش را برداشت و با پشت دست چشم هایش را پاک کرد. من تازه فهمیدم که چشم هایش خیس شده اند هرچند دلیلش را نمیدانستم.

گفت: عشق یکی از اون نسبت هاست که باید گذاشتش توی کیسه زباله و درِ کیسه رو محکم بست و از خونه انداختش بیرون تا بشه راحت زندگی کرد

عینکش را گذاشت روی چشم هاش و رفت به طرف بزرگراه.

 

مصطفی مستور/عشق و چیزهای دیگر


*از سری یادداشت هایی که در نشریه دانشگاهی مان، مستور، نوشتم؛

​​​از جمله فجایع قرن جدید، بوسیدن و کنار گذاشتن ادب و استفاده بسیار از انواع فحش های رکیک و غیر رکیک است. اگر بخواهیم به سیر تحول فحش» توجه نماییم باید به اولین دیالوگ هایی که نوزاد می شنود و یاد می گیرد، رجوع کنیم؛

معمولا اگر کودک خیلی شیرین و دلبر باشد بیشتر موردعنایت قرار می گیرد و مخاطب کلماتی از قبیل پدرسوخته و.واقع می شود و این ها را از همان بدو تولد به خاطر مبارکش می سپارد! وقتی وارد مدرسه می شود سر کلاس علوم، همزمان با آشنایی با حیواناتی مثل گاو، سگ، خر و. بلافاصله آنها را در قبال دوستانش به کار می گیرد! (شاید تنها موردی که یادگیری کاربردی اتفاق می افتد، اینجاست!) این کودک بزرگ می شود و به مرور با ورژن های جدیدی از فحش مواجه می شود و خب از آنجا که عصر پیشرفت است ، باید در این زمینه هم پیشرفت کرد و در انسانیت پس رفت! القصه کودک پس از فراگیری کلمات رکیک و غیر رکیک در مدرسه، طبیعتا در جامعه نیز همین روند را ادامه می دهد و مثلا اگر روزی کارمند شد و خدای نکرده با همکارش دعوایش شد، دیالوگ بدین صورت جریان می یابد: مردکِ بوووق فکر کردی من بوووقم.بوووق خودتی و هشت (!) جد و آبادت! (به دلیل مسائل انسانی، مجبور به حذف و سانسور بحث می شویم!)
ما خدای نکرده قصد اصلاح چنین دیالوگ هایی را نداریم، فقط چند نکته ایمنی را ذکر می کنیم و دنباله ی کار خویش را می گیریم. نکات ایمنی:
1. هنگام بدوبیراه گفتن به کسی که شما را خشمگین نموده فقط با خود شخص کار داشته باشید نه پدرِ پدربزرگِ پدربزرگِ داییِ عموی طرف!
2. به دوران کودکی تان بازگردید و به کلماتی از قبیل خر و گاو اکتفا کنید (البته فقط خودِ این ها، نه فرزندان و کرّه هاشان، چرا که دوباره مصداق نکته اول می شوید)
3.به راه های دفاعی دیگر هم فکر کنید! گاهی سکوت شما آنقدر طرف را خُرد می کند که صد تا مردکِ بوووق» کارساز نیست!
4. یادتان نرود هیچ چیز و هیچ کس در دنیا ارزش ندارد که شما خونتان را کثیف کنید!
5. بگذارید و بگذرید.


حق کسی که نسبت به تو نیکی کرده،

آن است که از او تشکر و قدردانی کنی

و همواره کار نیکش را یادآوری کنی

و از طریق بازگفتن کار نیک او به انتشار نیکوکاری در جامعه کمک کنی

و بین خود و خدا برایش دعا کنی

که پنهانی و آشکارا از او قدردانی کرده باشی

و اگر برایت ممکن بود که لطفش را جبران کنی، این کار را انجام ده

و اگر مقدور نبود، درصدد باش که روزی آن را جبران نمایی.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها